دمم کم ده که کم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم برنخیزد»
چو گفتار ملک بشنید مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
نکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و آیین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت برآرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت برجاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیغت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند چینی
به هر کاری درم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد»
ملک چون قصه از مهراب بشنید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد باز آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند