سروا، چه شد که دور شدی از کنار ما؟
بازآ که خوش نمی گذرد روزگار ما
خاک وجود ما چو فراقت به باد داد
باد آورد به کوی تو زین پس غبار ما
وصل تو بود آب همه کارها، دریغ
آن آب رفت و باز نیامد به کار ما
بودیم تازه و خوش و خندان چو برگ گل
نمام بود عشرت و بنهاد خوار ما
پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان
بنمای رخ به تازگی که تویی نوبهار ما
تو چشمه حیاتی، حاشا که بر دلت
خاشاک ریزه ای بود از رهگذر ما
از یار و از دیار جدا مانده ایم و هیچ
نه نزد یار ماست خبر نزد دیار ما