ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کآید برون این دولت از سنگ
چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن
مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر برآرد
شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری
از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایما زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا»
ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: «ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون
کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر
به زر درگیر سر تا پای افسر»
چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی
همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی برآورد
فرو خواند این رباعی از سر درد