به سر مستی ملک را گفت افسر
چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر
تو فرزندی مرا از من مکن شرم
تو خورشیدی مرا با من برآ گرم
فدایت می کنم چندانکه خواهی
ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی
ملک بنهاد سر در پای افسر
بدو گفت ای سر من جای افسر
به اقبال تو ما را هیچ کم نیست
به رویت خاطر شادم دژم نیست
ولی خواهم که بهر جاندرازی
کنی بیچارگان را چاره سازی
اسیران را ز غم گردانی آزاد
دل غمگین غمگینان کنی شاد
به زندانت مرا جانی است محبوس
مگردانم ز جان خویش مأیوس
دلم را داشتن در بند تا چند؟
برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم
به جان و دل همه کارت برآرم »
به نازش در کنار آورد افسر
نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل می گفت دانی این چه بوس است
کنار مادر زیبا عروس است
ستون سیم کردش حلقه در گوش
فکند این در ز نظمش در بن گوش