زدند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین را خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
زهر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بنهاده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پورسینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سروی این غزل می خواند بلبل
سحرگه در مقام نغز با گل: