چو شیرین را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند
ملک جمشید مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان
شبستانی چو زلف مشک مویان
منور کرده حسن ماهرویان
نگارین لعبتان خلخ و چین
چو سرو ناز سر تا پای رنگین
سمن رویان چو سرو استاده بر پای
همه صاحب جمال و مجلس آرای
به دست هر یکی شمعی معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر
به هر شمعی که ماهی برگرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته
فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازین هر هفت شمع و هفت فانوس
ز شادی بر فلک رقصید ناهید
که هست امشب وصال ماه و خورشید
شب هندو به لالایی روارو
همی زد در رکاب آن مه نو
نثاری بر سرش ریزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوی لا لا
شهنشه دید زنگاری نقابی
به شب در مهد زنگار آفتابی
چو باد صبحدم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود
درآمد چون نسیم نوبهاری
کشید آن غنچه را در بوسه کاری
ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاری کرد بستر
دو سرو ناز پیچیدند بر هم
دو شاخ میوه پیوستند برهم
کشید آن خرمن گل را در آغوش
برون کرد از تنش دیبای گلپوش
برش تا ناف باغی بود ز سوسن
بریز سوسن از نسرین دو خرمن
سمن را یافت در والا حصاری
ببسته لاله زاری در ازاری
ز مویش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز میان یک موی بر تن
میان با یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
بلورین کوه در زیر کمرگاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه
فرود برکه اش عین الحیوتی
معصفر روضه اش از هر نباتی
دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن در بند مهر خاتم جم
کلید آن در از پولاد چین بود
ز سیمین درج قفل لعل بگشود
به ناگه خاتم یاقوت خورشید
فتاد اندر دم ماهی جمشید
شد از خورشید پیدا کان یاقوت
روان در چشمه خورشید شد حوت
یکی سیراب شد از عین خورشید
یکی سرمست گشت از جام جمشید
فلک شد چاکر و ایام داعی
جهان می ساخت بر ساز این رباعی: