تا من به تو ای بت اقتدی کردم
            بر خویش به بی دلی ندی کردم
         
        
            از بهر دو چشم پر ز سحر تو
            دین و دل خویش را فدی کردم
         
        
            آن وقت بیا که من ز مستوری
            در شهر ز خویش زاهدی کردم
         
        
            همچون تو شدم مغ از دل صافی
            خود را ز پی تو ملحدی کردم
         
        
            در طمع وصال تو به نادانی
            مال و تن خویش را سدی کردم
         
        
            کز رفق سنایی اندرین حالت
            از راه مغان ره هدی کردم