" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٣: روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم

روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
در مجمره عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
تا سلسله عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
زان غمزه غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم