خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او
            پسته دربار او لعل گهر پوش او
         
        
            کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش
            زان که نداند همی شکل لبش هوش او
         
        
            چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک
            هست نهان جای عقل در لب خاموش او
         
        
            جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او
            حجله عقلست و جان گوش سخن کوش او
         
        
            گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک
            خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او
         
        
            مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او
            پایه کفرست و دین جوشن و شب پوش او
         
        
            از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو
            گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او
         
        
            دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش
            تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او
         
        
            در هوس هجر او دوزخیانند خلق
            شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او
         
        
            سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید
            کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او