بود شهری بزرگ در حد غور
            واندر آن شهر مردمان همه کور
         
        
            پادشاهی در آن مکان بگذشت
            لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
         
        
            داشت پیلی بزرگ با هیبت
            از پی جاه و حشمت و صولت
         
        
            مردمان را ز بهر دیدن پیل
            آرزو خاست زانچنان تهویل
         
        
            چند کور از میان آن کوران
            بر پیل آمدند از آن عوران
         
        
            تا بدانند شکل و هیأت پیل
            هر یکی تازیان در آن تعجیل
         
        
            آمدند و به دست می سودند
            زانکه از چشم بی بصر بودند
         
        
            هر یکی را به لمس بر عضوی
            اطلاع اوفتاد بر جزوی
         
        
            هر یکی صورت محالی بست
            دل و جان در پی خیالی بست
         
        
            چون بر اهل شهر باز شدند
            برشان دیگران فراز شدند
         
        
            آرزو کرد هر یکی زیشان
            آنچنان گمرهان و بدکیشان
         
        
            صورت و شکل پیل پرسیدند
            وآنچه گفتند جمله بشنیدند
         
        
            آنکه دستش بسوی گوش رسید
            دیگری حال پیل ازو پرسید
         
        
            گفت شکلیست سهمناک عظیم
            پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
         
        
            وانکه دستش رسید زی خرطوم
            گفت گشتست مر مرا معلوم
         
        
            راست چون ناودان میانه تهیست
            سهمناکست و مایه تبهیست
         
        
            وانکه را بد ز پیل ملموسش
            دست و پای سطبر پربوسش
         
        
            گفت شکلش چنانکه مضبوط است
            راست همچون عمود مخروط است
         
        
            هر یکی دیده جزوی از اجزا
            همگان را فتاده ظن خطا
         
        
            هیچ دل را ز کلی آگه نی
            علم با هیچ کور همره نی
         
        
            جملگی را خیالهای محال
            کرده مانند غتفره به جوال
         
        
            از خدایی خلایق آگه نیست
            عقلا را در این سخن ره نیست