راد مردی ز غافلی پرسید
چون ورا سخت جلف و جاهل دید
گفت هرگز تو زعفران دیدی
یا جز از نام هیچ نشنیدی
گفت با ماست خورده ام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار
تا ورا گفت راد مرد حکیم
اینت بیچاره اینت قلب سلیم
تو بصل نیز هم نمی دانی
بیهده ریش چند جنبانی
آنکه او نفس خویش نشناسد
نفس دیگر کسی چه پرماسد
وآنکه او دست و پای را داند
او چگونه خدای را داند
انبیا عاجزاند از این معنی
تو چرا هرزه می کنی دعوی
چون نمودی بدین سخن برهان
پس بدانی مجرد ایمان
ورنه او از کجا و تو زکجا
خامشی به ترا تو ژاژ مخای
علما جمله هرزه می لافند
دین نه بر پای هر کسی بافند