" rel="stylesheet"/> "> ">

داستان باستان

ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می کنی هش دار
در کژی ام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان آمد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سر خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هر چه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخا بنیرو شد
چشم خورشید بین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هر چه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست