آن شنیدی که تا خلیل چه گفت
وقت آتش به جبرئیل نهفت
کرد بیرون سر از دریچه جان
کای برادر تو دور شو ز میان
گفت با جبرئیل اندر سر
رب یسر کنان در امر عسر
گشته از منجنیق حکم رها
گرد گردان چو گوی گرد هوا
گفت پس من دلیل راه توام
جبرئیلم که نیکخواه توام
در چنان حال با نهیب خلیل
از سر اعتماد و حفظ وکیل
گفت هرچند پایم ای دلبند
هست بر گردن ضعیف ببند
دور کن یک زمان ز خویشتنم
تا بر او بی تو یک نفس بزنم
عصمت او دلیل من نه بس است
علم او جبرئیل من نه بس است
بی تو بر درگهش تو حاضر شو
چشم بردوز و پس تو ناظر شو
یکسو انداز حظ خود ز میان
تا بیابی تو لذت ایمان
چون به عشق از چنارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست
جون خلیل آن خویشتن بگذاشت
آتش از فعل خویش دست بداشت
گرچه نمرود آتشی افروخت
آتشش چون علف نیافت نسوخت
چون عنان را به دست حکم سپرد
آتش سی و هشت روزه بمرد
بردمید از میان آتش و دود
چون صدای ندای حق بشنود
عبهر عهد و سوسن تحقیق
سنبل سنت و گل توفیق
آری آری چو دوست آن باشد
نار نمرود بوستان باشد