شبلی آنگه که کرد از خود صید
بود روزی به نزد پیر جنید
دیده ها کرده بر دو رخ چو دو جوی
یا مرادی و یا مرادی گوی
پیر گفتش خموش باش خموش
بر در او برو سخن مفروش
در ره او سخن فروششی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در رهش رنج نیست آسانیست
بی زبانی همه زباندانیست
بگذر از قال و حال پیش آور
قال قیدست زو سبک بگذر
آن کسانی که بسته حالند
برگذشته ز قیل و از قالند
در مناجات بی زبانان آی
هر چه خواهی بگو و لب مگشای
بگذر از قال و گفته های محال
ذره صدق بهتر از صد قال
راه تقلید و قید رو بگذار
وز هوسها بجمله دست بدار
گر مراد تو اوست خود داند
پس گر او نیست اینت نستاند
از هوس گفت رخ به دعوی نه
چون جرس بانگ و هیچ معنی نه
مرد معنی سخن ندارد دوست
زانکه بود دست مغزها را پوست
از مقلد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب
هر که از علم صدق جست ببرد
هر که از وی دها گزید بمرد
که کند به چو نیست یک حاذق
پیر را فالج و جوان را دق
نیست یک مرد صادق اندرکار
لیک هستند مدعی بسیار
علم جست از درون اهل صواب
همچو در جوی خرد روشن آب
که به هر جا رسد چو دندانش
بدهد بر مزاج او جانش
زر به طیارکار باید سخت
برگ باشد گواه جان درخت
علم در مغزت و عمل در پوست
همچو نور جراغ و روغن اوست
علم آنجا چو رخ به خلق آرد
مزد دانش به خلق نگذارد
دانش آن خوبتر ز بهر بسیچ
که بدانی که می ندانی هیچ
گر برای خداست اندک بس
وز پی مال و جاه اینت هوس