بود در شهر بلخ بقالی
بی کران داشت در دکان مالی
ز اهل حرفت فراشته گردن
چابک اندر معاملت کردن
هم شکر داشت هم گل خوردن
عسل و خردل و خل اندر دن
ابلهی رفت تا شکر بخرد
چونکه بخرید سوی خانه برد
مرد بقال را بداد درم
گفت شکر مرا بده به کرم
برد بقال دست زی میزان
تا دهد شکر و برد فرمان
در ترازو ندید صدگان سنگ
گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ
مرد بقال در ترازوی خویش
سنگ صدگان نهاد از کم و بیش
کرد از گل ترازو را پاسنگ
تا شکر بدهدش مقابل سنگ
مرد ابله مگر که گل خوردی
تن و جان را فدای گل کردی
از ترازو گلک همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید
گفت مسکین خبر نمی دارد
کین زیانست و سود پندارد
هر چه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سری دیگر
مردمان جهان همه زین سان
گشته از بهر سود جفت زیان
خویشتن را به باد برداده
آن جهان را بدین جهان داده