آن سلیمان که در جهان قدر
بود سلطان وقت و پیغامبر
برنشسته بد او به باد صبا
سوی مشرق شد او ز جابلسا
دید در راه ناگه آب خوری
کشتزاری و پیر برزگری
کشت می کرد و نرم می تندید
گاه بگریست و گاه می خندید
شد سلیمان بدو سلامش کرد
پیر کان دید احترامش کرد
گفت هی کیستی که دل شادی
برنشسته بر مرکب بادی
گفت ای پیر من سلیمانم
هر دو هستم نبی و سلطانم
زیر امر منست ملک زمین
پری و دیو بر یسار و یمین
ملکم ای پیر مرز بی لافست
شرق تا شرق قاف تا قافست
پادشاهم به روم و چین و یمن
باد را بین شده مسخر من
گفت این گرچه سخت بنیادست
نه نهادش نهاده بر بادست
هر چه بادی بود به باد شود
جان چگونه به باد شاد شود