" rel="stylesheet"/> "> ">

فی صفة الموت

جز دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مردیک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان جون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملک الموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو درست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بی نوا چه به برگ
همه در کشتی اند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آن کس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند