زهد ورزی برای مرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو ازین زهد توبه جوی نصوح
ورنه بی دل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دادر باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هر که جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کوکو و کی کی
باش تا نقش عز نماید ذل
باش تا عذر جزو خواهد کل
گلبن از جو دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوت نیست
نبوت اندر دم نبوت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش می گردی