خواجه ای را به مردمی دربست
متکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیه گه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیه ها غم و هوسست
تکیه گه رحمت خدای بسست
اینت آزاد مرد دین پرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیریگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گنده پیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است
زانکه این گنده پیر شوی کش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگر بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بود دنیی ات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دو
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خاکدان بر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تنک مایه
جوژه لنگ آید ار خری خایه
گربه وار او غذای خود زاید
زاده او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همت