حاجبی برد جام نوشران
دید آن شاه و کرد ازو پنهان
دل خازن ز بیم شه برخاست
جام جستن گرفت از چپ و راست
خازن از بیم جان خود بشتاب
هر کسی را همی نمود عذاب
جان خازن بتافت از پی جام
گشت از بیم شاه خون آشام
به امید و به راحت و غم و درد
هر کسی را مطالبت می کرد
شاه گفتش مرنج و باد مسنج
بی گنه را مدار در غم و رنج
دل خود را به جای خود بزآر
بی گنه را بدین گنه مازار
چست بهتر ز خیره جوشیدن
پرده ای بر گناه پوشیدن
کانکه برداشت جام ندهد باز
وانکه دانست فاش نکند راز
شاه روزی میان رهگذری
دزد خود را بدید با کمری
کرد اشارت به خنده بی باری
کین از آن جام هست گفت آری
آنت بخشودن اینت بخشیدن
آنت پاشیدن اینت پوشیدن
گبری از دزد برگرفت آن را
نیم از آن بس بود مسلمان را
چکنی پس چو دست رس داری
تو و آزردن و ستمگاری
قفس از جور تو چو بشکستم
رستمی تو من از ستم رستم
هیچ کوته مدار از این و از آن
به زیان و به سود دست و زبان
به زبان می خراش جانها را
به تبر می تراش کانها را
آخرالامر از این خراش و تراش
بانگ مرگت شود به عالم فاش
ظالمی کو به جو شد موصوف
جور او شانه گشت و جان تو صوف
گرد او بهر نان و آب مگرد
خونش خور گر حلال خواهی خورد
خون صورت همی نگویم من
تو بهانه مریس و کفر متن
خون او خور تو از دعای سحر
که دعای سحر به از خنجر
شاه چون عادلست باید بود
با سپاه و رعیت از پی سود
روز روشن به جود کوشیدن
شب تاری به راز پوشیدن