وین دگر هست شاعری به دروغ
که ندارد سخنش ایچ فروغ
چون پیازست شعرش ار چه نکوست
تا به پایان چو بنگری همه پوست
دل و جان تیره همچو توده گرد
دهن و کون یکی چو مهره نرد
هزل و شعرش سعیر صورت و هوش
سخنش زمهریر شه ره گوش
خانه جغد هست چون خوانش
نخرد کس به تره ای نانش
دردسر زاد زو که در تدبیر
تیز و عریان و گنده بود چو سیر
راست گویی حکیم صابونی است
مایه خبث و جهل و مأبونی است
شاعری بی حفاظ و بی خردست
در سفاهت بسان جد خودست
خیره رویی ز تیره رایی به
بی زبانی ز ژاژخایی به
سخنش سر برهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش
بتر از کوپیازه بلخی
سخنش در خوشی نه در تلخی
صفت و صنعتش کثیف و کنیف
وقت و ذوقش به دل رکیک و ضعیف
چون سخن گفت در میان گروه
گفت هر یک که اینت نغز و شکوه
تازی و پارسیش در گفتار
بغل زاولی است در کردار
بس که جویای لوت و قوت شود
طعمه و قوت عنکبوت شود
چون ملخ دشت و بوستانش یکیست
چون مگس دیگ و دیگدانش یکیست
چون تو کردی ز ژاژ خود آغاز
گوشها در کند به روی فراز
دل من چون شنود گفتارش
سیلی من ز دور گفت آرش
عقل و حس من از تباهی آن
مانده مدهوش و عاجز و حیران
گنده باشد هر آانچه او گوید
همچو گل کز میان گه روید
به همه وقت خامش از گفتار
ملک الموت حاضرش بر کار
دل بود شاید تا بود خاموش
بود آسوده از تباهی گوش
چون گشاید به ابلهی گفتار
گوشم ار بشنود بگرید زار
گرچه بیرون بر آن سخن خندند
دل درون در ز خشم دربندند
به یکی در در آورد گوشش
به دگر در برون کند هوشش
دل عاقل چو گشت هزل نیوش
دل دو انگشت دین کند در گوش
مانده در صف ناکسان ازل
از مدیح و هجا و زهد و غزل
هر کجا ترهات او خوانند
ژاژ طیان چو موعظه دانند
چون هوا ژاژ او به گوش سپرد
گوش کفارت گناه شمرد
پنبه در گوش پیش قولش وهم
آستین در دهان ز جهلش فهم
شده سردی نصیب در ازلش
نوحه بسیار خوشتر از غزلش
از حدیثش معاشر و می خوار
شود از باده و طرب بیزار
گر فسرده شدی چو پیه آخر
نشنوی نغمه کریه آخر
تا کی این ژاژ بی شمار آخر
ویحک از خلق شرم دار آخر
چون سبکسار گشت هزل فروش
در خورست آن زمان گرانی گوش
دین که با شادمانی آمد جفت
پیش وی خدو سخن که یارد گفت
همچو لاله است گفت و گوی پلید
از دهانش دل سیاه پدید
ای گزیده ره هوس بر هوش
سخنت ناله جرس درگوش