" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت

آن شنیدی که رفت نادانی
به عیادت به درد دندانی
گفت با دست از این مباش حزین
گفت آری ولیک سوی تو این
باد باشد چو بی خبر باشی
آب و آتش چو خاک برپاشی
بر من این درد کوه پولادست
چون تو زین فارغی ترا بادست
چون دل و دست همزبان دارم
عافیت به چو این و آن دارم
چژک را چون نه تیغ و نه سپرست
سینه مر چزک را حصار سر است
لاجرم زین کند زمین شد یار
لاجرم زان حصار گیرد مار
من ز بهر تو مانده اندر کنج
تو لقب کرده مر مرا ناکنج
تخم تا در زمین نماند سه ماه
بر اوز کی خوری به خرمنگاه
در زمستان سه مه بیاساید
پس بهاری چنان بیاراید
من که در خانه خود چنین باشم
از پی خوان اهل دین باشم
چن همی خوان دانش آرایم
کی ز مطبخ به سوی باغ آیم
کم از آن کز تو رخ نهان دارم
مرده نفس را روان دارم
از بلا کنج از آن نپردازم
تا ترا کنج عافیت سازم
تا دلم چون بهشت نور دهد
نور تنها نه صد سرور دهد
زان همی در به رخ فراز کنم
تات صد در ز عقل باز کنم
نبود نیز گرد هر کلبه
خانه و کوی گرد چون گربه
بلکه مرد سخن به هر جایی
چون زنانکم جهد به هر پایی
جان گوینده چون نگو گوید
زاب جان روی دل همی شوید
بیشه نظم را چو شیر بود
جان نه زین چار طبع چیر بود
خود مرا نیست بی تو زهره و بس
خیره رویی و بی خودی چو مگس
چون نه مردان طمع و پرخاشم
خاره را خیره خیر چه تراشم
گورخر چون نداد کس را دست
نه ز پالان و رنج بار برست
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کمست آخر از مگس عنقا
سوسماری که فارغست از آب
چه سر آب نزد او چه سراب
تو مرا گویی ای خر طناز
سوی درگاه این بزرگان تاز
نکنی خدمت این بزرگان را
سخت بی حرمتی دل و جان را
کی شود سوی لاهی اللهی
عاشق تا به کی شود ماهی
زال چون ماده گاو بگذارد
کی سپاس سبوس بردارد
باغ دین و خرد بود خلوت
پرده نیک و بد بود خلوت
هر که خلوت گزید راحت دید
خلوت آمد مراد را چو کلید
باز دارد به خاصه بهر ورع
کهنه نو ترا ز ننگ طمع
ضد با ضد یار چون باشد
اشتر بی مهار چون باشد