منم اندر ولایت خسرو
همچو خفاش بد دل و شب رو
روز از بددلی چو خفاشم
که نخواهم که صید کس باشم
دلم از نیک و بد رمان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
اهل صورت بدند و نزد خرد
هر که از بد گریخت نبود بد
کام چون نیست گام تیز بهست
همچو ناوک ز کژ گریز بهست
مرد کز ابلهان نهان باشد
در چنین جای جای آن باشد
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
یک جهان پر بغیض و کافر دل
برحقم گر بترسم از باطل
چنگل باز را همی دانم
در هوا مرغدل چنین زانم
نز پی دانه مرغکی صد بار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
از پی آن چنان بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است
جای آن هست کش غم تلف است
که جهان گرسنه است و او علف است
هست معذور اگر بداندیش است
که جهان رابدی ز به پیش است
غم جان چون به خدمت تو درم
آنکه هرگز نخورده ام نخورم
هیچ مگزین به دوستی خس را
کو کسی کو کسی بود کس را
پس در این روزار نزد خرد
نیک تست آنکه زوت نبود بد
به خدا ار بدیده ام روزی
زین همه خلق محتشم گوزی
تا بدانسته ام که مردم چیست
اندر آن حیرتم که مردم کیست
کرده ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
بر جهان دهر عزل نیکان خواند
بد فزون گشت و نیک هیچ نماند