" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت

آن شنیدی که مرغکی در شخ
دید در زیر ریگ پنهان فخ
گفت تو کیستی چنین بدحال
گفت هستم ستوده ابدال
چیست این زه که برمیان داری
به چه معنی همی نهان داری
گفت این گندم از برای چراست
در میان دو چیز از چپ و راست
گفت هستم به قوت حاجتمند
هست حیوان به قوت اندر بند
راتبم گندمیست هر روزی
از یکی پارسای دلسوزی
هیچ بازت ندارم ار بخوری
راتب روز من اگر ببری
سر فرود کرد و گندمک برکند
حلقش از حلقها بماند به بند
مرغ گفتا که من شدم باری
مفتادت چو من خریداری
هیچ فاسق مرا ز راه نبرد
زاهدی کرد گردنم را خرد
به خدایم فریفت مکاری
این چنین نابکار غداری
هر که او بهر لقمه شد پویان
زود مانند من شود بیجان
کرده ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
من وفایی ندیده ام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان