اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
وگر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر
در این دریای بی پایان درآ با ما خوشی بنشین
نشان بی نشان پرسی ز نام و از نشان بگذر
هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار
خیالش نقش می بندی رهاکن دل ز جان بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان جویی به بزم عاشقان بگذر
اگر مست خوشی بینی به چشم خویش بنشانش
وگر مخمور پیش آید مبین او را روان بگذر
درآ در کنج دل بنشین که دل گنجینه شاه است
بجو آن گنج سلطانی ز گنج شایگان بگذر
چو سید طالب او شو که مطلوبی شوی چون او
طلب کن آنکه می دانی بیا از این و آن بگذر