" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٢: دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز

دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز
گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز
سالها باد صبا برسر کویت گردید
بسراپرده وصلت نرسیده هرگز
گر چه نقاش بسی نقش کند صورتها
همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز
عاشق مست مدام این می ما می نوشد
عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز
دوش تا روز رسیدم به مراد دل خود
بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز
چشم ما روشن از آن است که رویش دیده
در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز
نفس سید ما جان به جهان می بخشد
به ازین هیچ هوائی نوزیده هرگز