" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٢: عشق آمد و جام می به دستش

عشق آمد و جام می به دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخاست بلا وفتنه بنشست
از قد بلند وزلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یارب چه خوش است آن نشستش
صدتوبه به یک کرشمه بشکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و تو به هم شکستن
درمذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم وحریف نعمت الله
سر در قدم و به دست دستش