چه خوش جمعیتی داریم از آن زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دردی دردش که آن صاف دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینه عشق است و خوش گنجی در او پنهان
چنین گنجی اگر جوئی بجو در کنج ویرانش
من از ذوق این سخن گفتم توهم بشنو به ذوق از من
بیا و قول سرمستان روان مستانه می خوانش
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
سر ما و آستان او و دست ما و دامانش
اگر تو آبرو جوئی بیا باما دمی بنشین
که دریائی است بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر پرمی به شادی روی یارانش