پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
برافکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجینه عشق است و نقد گنج او در وی
اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش
اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی
ز ذوق این شعر مستانه در آن مجلس فرو خوانش
اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را
به جان جمله رندان که می خواهند رندانش