" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥٢: خم می در جوش و جانم در خروش

خم می در جوش و جانم در خروش
عقل می گوید که راز خود بپوش
عاقلی می خورد و عقل از دست رفت
اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش
تا ننوشی می ندانی ذوق می
ذوق اگر می بایدت می را بنوش
خم می در جوش و ساقی در حضور
در سرای ما و ما در جنب و جوش
ساقی ما خرقه می شوید به می
آفرین بر دست او و شستشوش
در خرابات فنا مست و خراب
می کشندم چون سبو رندان به دوش
سیدم مستانه می گوید سخن
عاشقانه گوش کن یک دم خموش