" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٠: دل خوشم از عشق جان افزای خویش

دل خوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
درنظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او برجای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آب روی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم از عشق سرتا پای خویش
هرکه او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشن است از نور مه سیمای خویش