سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایاز است ومنم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم درجنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبول او فتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نورعالم سایه ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
از سماع نغمه داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هرکسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش