بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین بجای خویش
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
چه باشد گر به دست آری رضای مبتلای خویش
به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر
شدم از عقل بیگانه به عشق آشنای خویش
بیا ای مطرب عشاق و ساز بی نوا بنواز
دل ما یک دمی خوش کن به آواز نوای خویش
دوای درد دل درد است و می نوشیم روز و شب
که دارد در همه عالم ازین خوشتر دوای خویش
به تیغ عشقت ارکشته شوم شکرانه جانبازم
غنیمت دانم این دولت نجویم خونبهای خویش
تو سلطانی به حسن امروز و سید بنده جانی
کرم فرما به لطف امروز و بنواز این گدای خویش