اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی با دل
وگر جانانه می جوئی فداکن جان خود با دل
توچون پروانه ای ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
ترا دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خرابات است و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعه ای صد جان چه مقدار است اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسد روزی
غریبی می کشد دایم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
وگرنه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستان است
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جانا دل