" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٠: بحمدالله که من امروز از بند بلا جستم

بحمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمی دانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست ازهستم
اگرچه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
وگر چه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشه تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خرابات است و من سرمست و ساقی جام می بردست
بجز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان درخدمتش بستم