" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٤: بهر حالی که پیش آید خیالش نقش می بندم

بهر حالی که پیش آید خیالش نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب زهد رندانه ز پیش خود برافکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل و پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم باهری میلی وجویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از چین و نه از بلغار و نه از شهر از کندم
چوغیر او نمی یابم به غیرش دل کجا بندم
گهی برتخت مالک داد و گه در کوه الوندم
خرابات است ورندان مست وسید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه در دربند دربندم