" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٦: من ترک می و صحبت رندان نتوانم

من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صد خانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانه رندان نتوانم
با عشق درافتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم