" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٥١: ما زنگ ز آینه زدودیم

ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جمله عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمه ای دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده یم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفته ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز بگوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم