دور شو ای عقل، نادانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بیکاران بود
این چنین کاری نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون ترا ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن