" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦١٦: خیالش نقش می بندم به دیده

خیالش نقش می بندم به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نماید آن به دیده
خیال عارضش در دیده ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
فتاده آتشی در نی دگربار
مگر از سیدم حرفی شنیده