" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦١٧: خیالش نقش می بندم به دیده

خیالش نقش می بندم به دیده
چنین نقش خیالی خود که دیده
به نور اوست روشن دیده من
نظر فرما که بینی نور دیده
الف با خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیآت و هم حمیده
خرابات است و ما مست و خرابیم
ز مخموران عاقل وارهیده
بیا با ما در این دریا و بنشین
که دریائی است نیکو آرمیده
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای نورش پدیده