" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٦٨: آمد به درت جان عزیز از سر یاری

آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش بخواری
تنها نه منم سوخته آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دلسوخته داری
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشم
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
گر جور کنی بر دل بیچاره مسکین
ما را نبود چاره بجز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
روزی بسر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همانجا تو به خاکم بسپاری
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری