" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٧١: در خرابات مجو همچو منی می خواری

در خرابات مجو همچو منی می خواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و می خواری است
هر کسی را پی کاری و سربازی
دل ما بود امینی و امانت عشقش
این امانت به امینی بسپارند آری
عشق صد بار اگر می کشدم در روزی
خونبها می دهدم از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زناری
غم می می خور و آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری