زر به یاران ده که تا جان را بری
ور زرت باید بشو از جان بری
سلطنت خواهی سرو زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیی بکوب
تا برآری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
برتراند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از نقد ما
گنج قارون را بیک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری