ازدوئی بگذر که تا یابی یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
نقد گنج کنت کنزا را طلب
چون گدایان چند جوئی پولکی
صد هزار آئینه گر بنمایدت
آن یکی را می نگر در هر یکی
عقل خود را دید و از خود بی خبر
خود نمائی می کند خود بینکی
شعر ما گر عارفی خواند خوشی
ذوق اگر داری بکن تحسینکی
زر یکی و تنکه زر بی شمار
آن یکی را می شمارش نیککی
نیک نبود منکر آل عبا
ور بود نبود بجز بد دینکی