مرنجان جان باقی را برای این تن فانی
دریغ است آن چنان جانی که بهر تن برنجانی
به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی
قناعت کن، بکسب خود، بخور نانی به آسانی
هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی
چرا عاجز شدی آخر به دست دیو نفسانی
شراب عشق او درکش که تا چون ما شوی سرخوش
وگر فرمان نخواهی برد مخموری تو می دانی
بزن شمشیر مردانه بگیر اقلیم شاهانه
بیا بر تخت دل بنشین که در عالم تو سلطانی
اگر دنیی و گر عقبی طلب کاری همان ارزی
هر آن چیزی که می جوئی حقیقت دان که خود آنی
حریف نعمت الله شو که تا ذوق خوشی یابی
چرا مخمور می گردی مگر غافل ز مستانی