زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی با خود نپردازی کتاب خود نمی خوانی
چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی
خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی
خیالی نقش می بندی که کار بت پرستان است
رها کن این خیال بد که یابی زان پشیمانی
اگر زلفش بدست آری بیابی مجمع دلها
بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی
گر از خمخانه باقی می جام فنا نوشی
حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
که دارد در همه عالم چنین هم صحبت جانی