مجمع البحرین اگر جویی دل است
جامع مجموع اگر گویی دل است
دل بود خلوت سرای خاص او
هر چه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سده ای از فرش دل
کنت کنزا گنج اسمای وی است
کنج دل می جو که آن جای وی است
جمله اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدینسان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل ما لایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل از صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل محس آن نگردد جان من
اینچنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو به جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار