" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٥

گر بیابی عارفی صاحبدلی
خدمت او کن که گردی مقبلی
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصف اهل دلان
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
سر بنه در پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
ترک این دینی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
در نظر آئینه گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
آفتابی مه نقابی رو نمود
چون بدیدم غیر یک نوری نبود
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی یکتا شده
او یکی و اعتبارش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
در خرابات مغان رندانه رو
خم می را نوش کن مستانه رو
در خرابات مغان رندی بجو
حال سرمستی ما با او بگو
دردمندی جو و درمان را طلب
کفر را بگذار و ایمان را طلب
خوش درین دریای بی پایان درآ
تا ببینی آب روی ما به ما
با حباب و آب اگر داری نظر
یک دمی در عین این دریا نگر
اینچنین دریای وحدت را بجو
گرد هستی را ز خود نیکو بشو
هر که را بینی به نور او نگر
بد مبین ای یار من نیکو نگر
در خرابات ار بیابی رند مست
به که با مخمور باشی هم نشست
عشق او شمع است و تو پروانه باش
در طریق عاشقی مردانه باش
ساقی ار بخشد ترا پیمانه ای
نوش کن می جو دگر خمخانه ای
گر تو داری همت عالی تمام
هر چه می خواهی بیابی والسلام