شاهدی از دکان باده فروش
به رهی می گذشت سر خوش دوش
حلقه بندگی پیر مغان
کرده چون درعاشقی در گوش
بسته زنار همچو ترسایان
جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران
از کجا می رسی چنین مدهوش
جام گیتی نمای با من داد
گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گفتم این باده از پیاله کیست
لب به دندان گزید و گفت خموش
گر تو خواهی که تا شوی محرم
در خرابات راز را می پوش
تا که از پیر دیر پرسیدم
که ز سودای کیست این همه جوش
هیچ کس ز این حدیث لب نگشود
ناگهان چنگ بر کشید خروش
ترک سرمست چون کمان برداشت
هر کسش دید دل ز جان برداشت
در گمان بودم از خیال میانش
چون کمر بست این گمان برداشت
گفتم ای خسرو وفاداران
قدمی چند می توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو
من بیدل کنم ز جان برداشت
در چمن رفت و همچو گل بشکفت
رنگ خوبی ز ارغوان برداشت
در زمان چونکه مست شد ساقی
شیشه را مهر از دهان برداشت
باده چون گرم شد به صیقل روی
زنگ ز آئینه روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد
درد او آمد از میان برداشت
باده از حلق شیشه صافی
دم به دم ناله و فغان برداشت
ساقیا باده شبانه کجاست
می بیاور که دور نوبت ماست
جام گیتی نمای پیش آور
که در آن جرعه خدای نماست
بی خبر کن مرا ز هستی خود
تا خبر آرمت که یار کجاست
به گدائی رویم بر در دوست
که مراد همه جهان آنجاست
چون شنید ساقی این زمن با پیر
مشورت کرد و گفت این چه صلاست
پیر پیمانه نوش پیمان ده
آن زمانی که بزم می آراست
گفت با دوست هر که بنشیند
باید اول ز رای خود برخاست
تا ببینی به دیده معنی
نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آید
در جهان آنچه مخفی و پیداست